هیچ



از یه زمانی بیشتر که به یجا خیره میشی رنگ ها بهم میریزن.

رنگ کرم سقف با تاریکی که داشت میبلعیدش قاطی شده بود.

سرما رو حس میکردم

چشمامو بستم

سعی میکردم سرما رو درآغوش بگیرم

رو کف سرد زمین دراز کشیده بودم.

بارون شدیدی میومد

پنجره رو هم باز کرده بودم

قلبم از جا داشت درمیومد

فکر میکردم سرما میتونم ارومم کنه

چشمام رو بستم

به صدای نفسهام گوش بدم

اصلا من دیگه هیچوقت آروم میشم؟

هیچوقت آرامش رو دوباره حس میکنم؟

 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها